ایــزومــر



درباره پروتکل روش تحقیق پیشنهادیم با یکی از اعضای شورای مرکزی کمیته تحقیقات مرکزی (که اتفاقا دوست هم بود) گپ می‌زدم. اشاره کرد این کارها فایده ندارد. دو سال پیش که دبیر دانشکده بودم، این راه را رفتم. جواب نداد به فلان دلایل». بسیار صحبت کرد. در جایی اما به وم تغییر تفکر اشاره کرد. منظور دیگری داشت. مرا به فکر واداشت اما.

دانشگاه‌های ایران به عنوان دانشگاه نسل اول، خروجی پژوهشی قدرت‌مندی ندارد.* داشتن امتیاز بالا در ارزیابی ها، ارزیابی هایی بر مبنای لکچرِ لکچرر، ملاک ارزش‌گذاری دانشجوست.

دو نقطه ضعف در اینجا مطرح می‌شود :

اول آنکه دقیقا چنین سیستمی برای چه هدفی بنا شده‌ست؟ سیستم پزشکی، در مقاطع بالاتر (پس از علوم پایه) بر مبنای Case-Study و در واقع Case-Based است. حال این سیستم خود را بر چه اساس استوار می‌بیند؟ این سیستم دانشجو را برای چه هدفی آماده می‌سازد؟ ورود به بازار کار؟ غیر از این است که آنچه تحت عنوان سواد ضروری» در رشته مطرح می‌شود در مدت کمتر از دوره تحصیلی ۴ تا ۶ ساله (کارشناسی، کارشناسی ارشد، یا دکتری عمومی؛ پی‌اچ‌دی در اینجا مطرح نیست. چرا که هدف یک فارغ‌التحصیل دکتری تخصصی اساسا پژوهش است و آموخته هایش به سواد ضروری دخلی ندارد) نیز قابل دستیابی‌ست؟ و آشکار است که دانش کسب شده در طول این مدت دانشی امتحانی» بوده و در عمل کاربرد ندارد.

دوم آنکه اگر نامی برای این سیستم انتخاب شود، احتمالا Lecture-Based پیشنهاد می‌شود. به دانش‌جو[؟] لکچر ارائه می‌شود. بر مبنای لکچر، ارزیابی می‌شود، و وارد مرحله بعد می‌شود. سوال من این است که آیا دانشجو[ی رشته‌هایی که به لحاظ مواد تحصیلی، پیچیده‌تر یا پرمتقاضی‌تر، تعریف می‌شوند] توانایی خواندن رفرنسی که لکچرر، از روی آن لکچر می‌نویسد، ندارد؟ لازم است استاد مانند دبستان و راهنمایی و دبیرستان، برای دانش‌آموز، ببخشید، دانش‌جو، درس را دیکته کند؟ کارایی این مدل آیا بسیار کمتر از آنچه به عنوان آخرین مقاطع تحصیلی یک فرد تعریف می‌شود، نیست؟

به عنوان گزینه آلترناتیو، سیستم آموزس عالی پژوهش-محور را پیشنهاد می‌دهم.


عامه‌پسندی، در قامت یک رذیلت، از توهین ها تلخ به کسی‌ست که خودش را روشن‌فکر می‌خواند. روشن‌فکر خودش را برتر از آن می‌داند که توسط عامه درک شود. آدرونو هم این مفهوم را با لیبرالیسم صنعتی و صنعت فرهنگ فرموله می‌کند و پسندِ عامه را، کنترل شده توسط حکومت معرفی می‌کند. کنترل عامه، با کنترل فرهنگ راحت‌تر است و حکومت ها با فراپروپاگاندا و هدایت افکار، فرهنگ عامه و جامعه را کنترل می‌کند.
این‌ها می‌خواهد درست باشد، می‌خواهد نباشد؛ بیان از آن موقع‌ها برای من نماد آن جامعه نخبگانی» بوده. جامعه اهل قلم. از قرار معلوم چراغ بیان کم‌فروغ شده، زرد شده، اما هم‌چنان، بیان، بیان است؛ و بازگشت بیانی، به بیان!

(هایزنبرگ برای من نماد همه‌چیز تمام بودن یک شخصیت علمی‌ست. هایزنبرگ از نسل دانشمند-متفلسفین آلمانی‌ست. همان ها که علم آمیخته به فلسفه را خواندند و پیش بردند و جهان را به الگوگیری از خود وادار کردند. هایزنبرگ شاید فیلسوف-دانشمندترین‌شان بوده باشد. و متفکرترین‌شان. پیانیستی چیره‌دست، موسیقی‌خوانی قابل‌احترام، ادبیات‌خوانده‌ای پیش‌رو و . . چه‌کسی بهتر از هایزنبرگ؟)

بی‌مقدمه. آلمان‌های اوایل قرن بیستم، در این سه‌چهار قرن گذشته، شاهکار الهی بوده‌اند. شاهکار. نگاه کنید که مرزهای معرفت را چگونه جابه‌جا کرده‌اند. در فلسفه هگل و هایدگر و نیچه و .، ت و جامعه‌شناسی آدورنو و هورکهایمر و هابرماس و مارکوزه و . (فرانکفورتی‌ها)، اتقصاد مکتب اتریش، دانشمندان بی‌شمارشان؛ اینشتین، پلانک، هایزنبرگ، پاولی، هابر، کربس، مارکس، انگلس و . .

چرا؟ چرا آلمان‌ها بی‌نظیر بودند؟ چرا آلمان‌ها، "آلمان‌های لعنتی" بودند؟ ما چگونه مثل "آلمان‌های لعنتی" شویم؟

این چیزی‌ست که در این چندماه فکرم را مشغول کرده. پیرامون‌ش مطالعه و در آینده صحبت می‌کنم. هدف اما این‌ست که از حلقه‌ای نخبگانی بیافرینم به امید آنکه روزی، مانند یونان باستان و آلمان قرن بیست، ابرانسان بسازد.

پ.ن: بله. ما باید شبیه آلمان‌های لعنتی شویم. هرکس هم بگوید "ما خودمون ایرانیم، خیلی خوبیم، نیازی نداریم از اونا الگو بگیریم، ما خودمون کوروش و ابن‌سینا و ابوریحان داشتیم" مورد عنایت قرار می‌دهم. چرا که هنوز تفاوت بین یک، پارادایم و دو، تاریخ خودمان و آن‌ها را نفهمیده. و نفهمیده که خود آلمان‌ها، از یونان باستان الگو گرفتند و شدند آلمان. باید الگو گرفت. تحصیل عالی اروپا از آلمان (دانشگاه هامبولت، عموما) الگو گرفت و شد اروپا. بفهمید.


اول

[مرد در حمام است. نمای بسته از صورت مرد گرفته می‌شود. دوش آب، در پشت سر مرد، به روی شانه‌هایش سرازیر می‌شود. دهان مرد نیمه‌باز و در حالت عادی‌ست. مرد در برداشتی طولانی به دوربین نگاه می‌کند.]

[در نمای بعد، مرد دستش را به سمت شیر تنظیم آب می‌برد. آب گرم را بیشتر باز می کند. بخار، گرم شدن آب را نشان می‌دهد]

[نما مجددا، صورت مرد است. مرد چشمانش را می‌بندد، سرش را عقب می‌برد، و سرش کاملا زیر دوش آب قرار می‌گیرد. تصویر، ناگهان خاموش می‌شود.]

دوم

[نمای بعدی، نمای بسته از چهره مرد، در رخت‌خواب است. و سپس نمای بسته از ساعت مچی مرد، در حالی مرد، اتاق را ترک می‌کند.]

[نمایی از یک در بزرگ خروجی، از کنار، در تصویر است. مرد از جلوی دوربین، قدم‌ن رد می‌شود. در نمای بعد چهره مرد، بسته، گرفته می‌شود. مرد آدامس می‌جود. مرد در حال مطالعه است. در نمای بعدی، از دید مرد، و مقاله‌ای که تنها Lorem ipsum نوشته شده، می‌خواند]

سوم

[نمای بعدی، نمای بسته، از باز کردن در یک تاکسی‌ست. نمای بسته از چهره مرد گرفته می‌شود. مرد در حال جویدن آدامس است. مرد سوار شده، و در صندلی عقب نشسته‌ست. نمای بعد، دست مرد است، که تکه‌ای کاغذ مچاله و بدقواره است که Lorem ipsum بر روی آن نوشته را به راننده می‌دهد.]

چهارم

[مرد ناشیانه سعی می‌کند کبریتی روشن کند. اولی روشن نمی‌شود. دومی می‌شکند. مرد به آرامی شروع به گریه می‌کند. و در حین گریه، کبریت سوم را به سختی روشن می‌کند. با کبریت، سیگار را روشن می‌کند. نمای بعدی نمای بسته صورت مرد است. مرد از دهانش دود سیگار خارج می‌کند.]

پنجم

[مرد قدم می‌زند. نمای‌های مختلف از پشت پای مرد گرفته می‌شود و بعد از هر بار دور شدن مرد، چهره‌اش گرفته می‌شود. در حالی که ته‌ریش صورتش در هر برداشت، اندکی، تغییر می‌کند. او در هر برداشت، آدامس می‌جود.]

ششم

[مرد در تخت خوابش، آرمیده‌ست. صورت مرد، در اثر نور موبایل، روشن شده‌ست. نمای بعد، تصویر ضبط شده از صحفه موبایل است. مرد در حال پیام دادن است. ساعت موبایل، همان ساعتی است که در ابتدا، نمایش داده شد. مرد در حال پیام دادن به People37 است. با تردید، Lorem ipsum می‌نویسد. در حین نوشتن، پیامی از People2 برایش می‌آید که پیامی طولانی با Lorem ipsum برایش نوشته. مرد نادیده می‌گیرد. پیام را پاک می‌کند. ساعت همچنان همان ساعت اول است. صفحه خاموش می‌شود. چهره مرد نیز خاموش می‌شود]

هفتم

[چشمان مرد در زیر دوش حمام باز می‌شود. سرش از زیر دوش، به سمت جلو برده می‌شود. دستی به صورتش می کشد تا آب به چشمانش نرود. به دوربین نگاه می‌کند. آدامس را از دهانش در می‌آورد و در جای امنی می‌گذارد. دوباره بسته ای از صورت مرد گرفته می‌شود. و مرد چشمانش را می‌بندد و سرش را زیر دوش می‌برد. تصویر به آرامی خاموش می‌شود]

هشتم

[نمایی معلق از اسب، متعلق به اسب تورین بلا تار، پخش می‌شود و تصویر ناگهان خاموش می‌شود]



پدرم آن قدیم‌ها، آن زمان که ماه‌نامه شبکه حکومت می‌کرد، یک‌پزشک می‌خواند. یادم نیست در کدام پلتفرم می‌نوشت. وردپرس، بلاگ‌اسپات یا . ؟ اما یادم است که علیرضا مجیدی بود و وبلاگ دوست‌داشتنی‌ش! از تکنولوژی می‌نوشت و پزشکی.

بعد‌ها گذشت و یک‌پزشک شد، یک پزشک! علیرضا مجیدی بود؛ فرانک‌شان هم اضافه شد. هرموقع عکس فوتبالی روی Home Page نقش می‌بست، حکایت از دست به قلم شدن فرانک مجیدی می‌کرد! خلاصه که یک‌پزشک دنیایی داشت. علیرضا برایمان از آسیموف و دانستنی‌ها و . می‌نوشت، دروغ آوریل می‌گفت، داستان کوتاه ترجمه می‌کرد و . و البته هنوز هم می‌کند. هنوز هم می‌بلاگَد :)

پدر آن‌روزها از علیرضا شیرازی هم می‌گفت. صاحب بلاگفا. ( دور، دور علیرضاها بود(: ) چیز زیادی از او به خاطر ندارم. همینطور از بلاگفا. (هرچند، خاطراتی دارم با، بلاگفا!)

جادی اما دنیای دیگری داشت. نمی‌توان از جادی صحبت کرد و :) در آخر جمله نگذاشت. جادی و کیبرد آزادش. برایمان از دنیای کامپیوتر می‌نوشت. و آزادی. و البته و البته، لینوکس. (ارادت جادی به لینوکس، برای هرکس که نامش را شنیده باشد، معروف‌ست. (به ماهیت لینوکس برمیگردد)) گفتم جادی؛ کسی نارنجی یادش هست؟ وای. وای. نارنجی. غول اخبار تکنولوژی آن‌روزها. نارنجی که در ۷ سالگی‌ش، سرور فانی را، وداع گفت! بگذریم، جادی اما هم‌چنان برایمان کتاب ترجمه می‌کند، پادکست رکورد می‌کند، استارتاپ معرفی می‌کند و .

بیان اما دنیای خودش را دارد. بیان، ویار داشت! ویاری که به عقیده بعضی کارش ساز مخالف زدن بود، خودش را برتر از باقی بیان می‌دانست و . از بیان رفت تا آنچه اضمحلال بیان توسط زردنویسان، می‌خواندش، را نبیند. (کانال تلگرامش را دارد اما هنوز).

بی‌هیجِ ما هم این‌دفعه برای همیشه انگار از بیان خداحافظی کرد. آنقدر سیاه می‌نوشت که رامبد جوان هم که بودید، بعد از یک ساعت خواندنش، دچار سکوت نیچه‌ای می‌شدید. سیاه می‌نوشت، سیاه‌نمایی اما نمی‌کرد. فلسفه و ت و اقتصاد می‌خواند، نوشتنش اما از عمق جان بود؛  کاری با این‌ها نداشت. (با فاطمه البته در ارتباطم هم‌چنان و از این بابت مفتخر!)

مستر مرادی و منقش‌اش هم رفتند به شخصه هیچ‌وقت نتوانستم ارتباط خوبی با منقش داشته باشم. فلسفه‌اش را درک نکردم.

هشت‌حرفی. هشت‌حرفی را همان‌قدر که اهل شوآف می‌دانم و می‌دانستم، برایم جذاب بود. ملی‌مذهبی بود. یک چپ [طبعا] کتاب‌خوانده، که مذهبی هم بود. [مدل میلاد دچانچی، چپ‌تر اما] انتخابات ۹۶ بحث‌های مفصلی با او داشتم. سوادم در برابر او ناچیز بود و این‌را نمی‌فهمیدم. او هم اما کم مغلطه نمی‌کرد. به هر حال، از هشت‌حرفی رفت. لوموت را راه انداخت. تغییر کرده بود. اما هنوز شوآفی‌گری هشت‌حرفی را داشت. لوموت را هم بست و رفت!

عده‌ی دیگری هم بودند. یادم نیست. برخی مرا می‌شناختند، برخی نه. هرچند معمولا خاموش بودم. هولدن، سیفتال، حریر، توکان و . یادم نیست. این‌هد اما متعلق یه جهانی بودند که کسی برایشان نساخته بود. آجر به آجرش را خودشان روی هم گذاشتند و ساختند. دنیای خودشان را خلق کردند و در آن زندگی کردند و لذت بردند. دنیای بلاگ!


عامه‌پسندی، در قامت یک رذیلت، از توهین های تلخ به کسی‌ست که خودش را روشن‌فکر می‌خواند. روشن‌فکر خودش را برتر از آن می‌داند که توسط عامه درک شود. آدرونو هم این مفهوم را با لیبرالیسم صنعتی و صنعت فرهنگ فرموله می‌کند و پسندِ عامه را، کنترل شده توسط حکومت معرفی می‌کند. کنترل عامه، با کنترل فرهنگ راحت‌تر است و حکومت ها با فراپروپاگاندا و هدایت افکار، فرهنگ عامه و جامعه را کنترل می‌کند.
این‌ها می‌خواهد درست باشد، می‌خواهد نباشد؛ بیان از آن موقع‌ها برای من نماد آن جامعه نخبگانی» بوده. جامعه اهل قلم. از قرار معلوم چراغ بیان کم‌فروغ شده، زرد شده، اما هم‌چنان، بیان، بیان است؛ و بازگشت بیانی، به بیان!

(هایزنبرگ برای من نماد همه‌چیز تمام بودن یک شخصیت علمی‌ست. هایزنبرگ از نسل دانشمند-متفلسفین آلمانی‌ست. همان ها که علم آمیخته به فلسفه را خواندند و پیش بردند و جهان را به الگوگیری از خود وادار کردند. هایزنبرگ شاید فیلسوف-دانشمندترین‌شان بوده باشد. و متفکرترین‌شان. پیانیستی چیره‌دست، موسیقی‌خوانی قابل‌احترام، ادبیات‌خوانده‌ای پیش‌رو و . . چه‌کسی بهتر از هایزنبرگ؟)

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها